
دانلود رمان پتریکور به قلم زهرا فضلی با لینک مستقیم
رمان پتریکور نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 784
خلاصه رمان : ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد. ـ ببخشید … از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف … کشتی ما رو با این لگنت ….. خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند. ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم … یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ….
قسمتی از داستان رمان پتریکور
با صدای عماد که فرا می خواندم، به سمت ساختمان می روم. -لطفا سفره بزار، کبابا آمادست. بعد از خوردن ناهار آنچنان دم می کنم که قادر به تکان خوردن نیستم و با برداشتن بالشت و پتویی به کنار بخاری می روم و می خوابم. وقتی بیدار می شوم خانه حسابی تاریک است و صدای وحشتناک باد از بیرون خانه می آید. از جا بلند می شوم و از پنجره به بیرون مینگرم، شدت وزش باد آنچنان زیاد است که صنوبرها را با شدت پس و پیش میکند و انگار قصد دارد آنها را از ریشه در بیاورد. کلید برق را میزنم تا اتاق از آن تاریکی خارج شود ولی لامپ روشن نمی شود و فکر میکنم که برق رفته باشد. با ندیدن عماد، نگران شده و از خانه خارج می شوم.
همین که از اتاق خارج می شوم آنچنان بادی میوزد که به در پشت سرم بر خورد میکنم. چشمانم را میبندم تا باد اذیتشان نکند که صدای عماد را می شنوم. -چرا اومدی بیرون؟! نمیبینی چه خبره؟! -نگرانت شده بودم. در هر دو دستش پیته ای حلبی نفت است و اشاره میکند که در را باز کنم. داخل میشود و من هم پشت سرش وارد میشوم. -فکر کنم برقا رفته. سرش را به نشانه ی تایید تکان میدهد. -آره با این طوفانی که شده جای تعجب نداره…حالا حالا هم وصل نمیشه. فانوس کوچکی که با میخی به دیوار آویزان است را پایین میآورد و با ریختن کمی نفت در آن روشنش میکند. حال خانه در روشنایی بسیار اندکی فرو میرود.
فانوس فقط کمی محیط اطرافش را روشن میکند و بقیه خانه هم کمی از تاریکی مطلق خارج می شود. فانوس را نزدیک سماور میگذارد و در فنجان های کوچک برایمان چای می ریزد. فضا حالت رویایی دارد و جان میدهد برای کارهای منافی عفت. از فکری که در ذهنم می آید لبخندی بر لبم می نشیند. -به چی میخندی؟! هول شده سرم را بالا می آورم و به صورتش که در سایه روشن اتاق حالتی دلربا و جذاب دارد مینگرم. ته ریش کمی دارد که صورتش را پخته تر نشان می دهد. سایه ی مژهه ای بلندش روی صورتش افتاده و من همیشه با خودم فکر می کردم که یک مرد چرا باید مژهه ای به این پرپشتی داشته باشد. -نمی خوای بگی؟! نگاهم را از صورتش بر میدارم و به چشمانش می دوزم.