
زنی که با یه شرط عجیب از همسرش جدا میشه ....
زنی که صبر و استقامتش ستودنیه ...
همیشه محکم بوده و پناه ...
حالا وقتش رسیده که کمی منطق رو خاموش کنه
دل به دل ... دلی بده و عاشقی رو یادبگیره
اما این دل دادنه نه سادست و نه کلیشه ای ...
این اتصال یکم زیادی عجیب شروع میشه
شایدم با حسای پیچیده ...
و مردی پر از حسرت و کمبود که خودشیفتگیش
جذابیت داره ...
درسته پوسته ظاهرش زیادی سنگیه ...
ولی قضاوت ندیده و نشناخته ممنوع !

دختر قصه ی ما دختری مغرور و شیطون و دوست داشتنیه. همه اونو به شاد و پر انرژی بودن میشناسن..اون برخلاف روحیه شادش اعتقادی به عشق و عاشق شدن ونسبت به جنس مخالف کششی نداره. فکر میکنه میتونه تا همیشه برای خودش باشه و نیازی به یه مذکر تو زندگیش نداره. اما آیا واقعا تا آخر میتونه همین رویه رو پیش بگیره؟..
با مشکلاتی که توی زندگیش پیش میاد سعی میکنه همه چیز رو اونطور که میخواد پیش ببره…
پایان خوش

دو فرد با تفاوت های بسیار، مردی قاتل بیرحمی که برای له کردن دیگران عنان از کف نمیدهد ولی برعکس سیرتش صورت زیبا و اغواگری دارد و اما دختری باهوش و نخبه تک دختر سردار بزرگی که نام و نشانش لرزه بر تیره کمر دشمنان انداخته اما جذبه اش روی دخترکش،
این دو درمسیری روبه روی هم قرار میگیرند و به جای شلیک تیر هایشان در پیکره یکدیگر، بوسه جاودان عشق را برتن هم می گذارند.
#درخواستی

... از افتخارات مامان جون شمس الملوک که همه اونو مامان جون شمسی صدا میزدیم این بود که تو 13 سالگی عروس شده بود... 13 شکم بچه آورده بود...
13 سال تو تهرون زندگی کرده بود و شماره ی کوچه ی محل زندگیش 13 بود...اما مهمترین افتخار مامان شمسی این بود که تونسته بود اکثر دخترها و پسرهاشو تو همین کوچه ی شماره 13 جمع کنه و تقریبا کوچه رو اختصاصی به اسم کوچه ی بچه های مامان شمسی به همه بشناسونه!ولی این داستان حکایت مامان جون شمسی نیست. یه تعدادیمون جزو متولدین دهه پنجاه بودیم و بقیه جزو دهه ی شصت...
ولی هردو نسل درگیر مشکلات دوران انقلاب و جنگ شدیم و اینطور نبود که دهه شصتیها از ما سختیهای بیشتری کشیدن... همه ی اونهایی که از سال 1355 تا سال 1360 به دنیا اومدن حرف منو خوب میفهمن! مگه میشه متولدین سال 60 درد کشیده ی پس لرزه های جنگ و انقلاب باشن و متولدین سال 59 نه...

فاقد خلاصه ❌

یه اسرافیل پرو و بی جنبه و بی ادب داریم !!با یه گوهر خنگ ومچل که گیراییش کمه در مقابل حرفای مثبت ۱۸ پسر عموش !..!…
این دوتا یه فضای کاملا شادی رو با هم دیگه ایجاد میکنن...

یهو یه داداش گیرم میادخوشگــل ...خداخیرش بده یه جیگرطلاهم واسم آورد....حتی توفکرم نمیگنجید مثه رمانا بشه زندگیم ولی شد دیگه...راستی این وسطاخداسوزنش و روی سلولای من جا گذاشت که....

همیشه با خودم فکر میکنم چرا یه شب گردن این پسره بیشعورو محکم با این دستام نمیگیرم تا خفش کنم از شرش خلاص بشم ولی هربار که فکر میکنم کنارش چه قدر کیف میکنم از تصمیمم پشیمون میشم یکهو از روی تخت جستی میزنم یه جرقه بزرگ توی سرم زده شده بود
_وایسا ببینم چرا که نه؟یه طوری این کارو میکنم که نمیره فقط زجر بکشه یا اصلا میتونم بدتر مثلا…. خنده مرموزانه ای کردمو با تخسی گفتم:آقا آرسام بچرخ تا بچرخیم لاستیک ماشین خوشگل منو پنچر میکنی؟دارم برات با هیجان پتوی رو تختمو کنار زدم و برای عملی کردن نقشم راهی شدم و… غرورم… لعنتی ترین ویژگی دوست داشتن من است…

گفتن او عشق من نیست اما من باور نکردم گفتن در جست و جوی عشقت نباش اما من تسلیم نشدم حکم فراموش شدنت قابل امضا نبودهضم نبودنهایت قابل انکار نبودجنگیدمو ماندم تا شاید روزی پیدا شوی،پیدا کردنت زمان برد اما پیدا شدنت سخت ماند و این بود سرانجام عشقمون یکی بود دیگریم هست
اما روزگاری برای ما نبود من رئیس این خراب شده هستم یا نیستم؟امیر_بلا به دور این چه حرفیه خانوم مدیر عامل شکسته نفسی میفرمایید یاشار_یکم آرومتر آرام الان شهرداری باور میکنه شرکتمون خراب شدس میاد باقی مونده هاشو جمع میکنه بدبخت میشیم...
بسه…بســـــــــــــه…اینقدر روی اعصاب من راه نرید… وقتی من یه چیزی بهتون میگم باید بگید چشم وقتی میگم خودتونو بندازید تو دریا نباید حرف بشنوم فقط اطاعت...محکم کوبیدم رو میز و از شدت خشم نفس نفس زدم یکهو امیر از سرجاش بلند شد به سمت در خروجی رفت که با خشم به سمتش اشاره کردمو داد زدم:کجا سرتو انداختی پایین میری

برهان دکتر روانشناسیای که مذهبیه یک شب که میخواد بره دنبال برادرش متوجهی کسی جلوی ساختمون مطبش میشه و باعث میشه سرنوشتش به اون شخص گره بخوره. گرهای که اون رو به سمت عشق و علاقه میبره و...